حکایت کنند نکو جوانمردی را که سوار بر اسب از بیابانی میگذشت به قصدِ آبادی بالا دست. صلات ظهر بود و نهایتِ تشنگی، که در بنسای? خاربتهای به گوش نالهای شنید و به چشم خسته مردی زخمی و افتاده دید که از قرار او نیز قصدِ آبادی بالا دست را داشت.
جوانمرد گفت: « از پا افتادهای. که پیادهای و خسته. من نیمی بیشتر را سواره بودهام و سزاست تا تو لختی را بر پشت اسب طی کنی که هم راه را همسفر و همراه باشی و هم حیات از این برهوتِ بلا به در برده باشیم» پس مردِ افتاده بر اسب شد و مردِ سوارِ صاحبِ اسب در قفای او.
زمانی اما هنوز نرفته بود که همراهِ نارفیق، پی به میانِ اسب کوفت و افسار به تاخت گرفت و جوانمردِ صاحبِ اسب را بهجای گذاشت و به آنی در آن دشت بیخداوندی، صاحب و خداوند اسبی شد که تا لحظهای پیش نبود.
جوانمرد به شتاب و گامی چند در پی اسب و سوارِ بیمروتِ بیمعرفت دوید. اما چه سود؟ پس نفس بریده به زانو نشست و ندا در داد که: «ای مرد! این نه راه طریقت بود که تو کردی.»
مرد راهزن لگام و دهان? اسب برکشید و از همان بالای زین به پوزخندهای رندانه جواب داد: «ساده مردا که توئی! چه امید بستهای که من تا ساعتی دیگر اسب را به بازارِ بالا دست بفروشم و تا تو خود به آنجا رسانی دربیابان آنسوترک ده، اسب دیگری را صاحب شدهام.»
جوانمرد عرق از پیشانی گرفت و گفت: « برو آسوده باش و تو را از من و اسبم هیچ عذاب وجدان نباشد که من از تو گذشتم و حتی به رضا و خرسندی اسب بر تو حلال کردم. ولی تو و دوستی خدا را که در میدان ده بالا دست، به وقت فروختن اسب، حکایتی از این رندی و رهزنی نکنی. که شاید بهخیال خود شهکار و عیاری کردهای ولی ای بسا که اگر به گوش کسان برسد، دیگر کسی به کسی رحم و مروت نکنند و چه بسا پیادههای خسته و تشنه، در بیابانهای بیانتها بمانند و سوارههای بر اسب، در آنها بنگرند و بیهیچ شفقتی از آنان درگذرند، و حتم که دیگر هیچ سواری دست پیاده نگیرد و جوانمردی بمیرد. . . »